گل نرگسی برای روی تابوت من

ساعت 23:50 دقیقه روز 29 اسفند سال 1404 بود. دقیقا 12 ساعت مونده با سال تحویل. من بعد 6 ماه از تهران برگشته بودم بیرجند. برادرم سعید رو 2 سال بود ندیده بودم. اخیر باری که برادر زاده‌ام سپهر رو دیده بودم 2 ساله بود و الان 4 حتما 4 ساله شده.
برادرم فردا یعنی 1 فروردین میرسید بیرجند و من واقعا ذوق دیدن همه رو داشتم.

مادرم هم به رسم همیشگی و محبت بی دریغش روز قبل رسیدنم بهم زنگ زد که دوست داری ناهار چی برات درست کنم؟ منم که جوابم مشخصه. مگه میشه از قرمه سبزی‌های تو گذشت؟
26 اسفند ساعت 6 صبح رسیدم و مادرم همون روز ظهر خواهرم، برادرم (برادر بزرگترم و نه اونی که هنوز نیومده) و مهم تر از همه شخصیت اول داستانم یعنی عمو و زن عموم رو مهمون کرده بود.
ظهر شد و همه از سر کار اومدن و سفره انداختیم. خیلی اتفاقی من و عموم کنار هم نشستیم سر سفره (کنار نبود بلکه توی دو تا گوشه سفره نشستیم.)
خیلی خوب یادم که یک کاسه ترشی مخلوط و یک کاسه سالاد فصل پیش من و عموم بود و یک کاسه خورش قورمه سبزی.

خوردیم و منم سر اینکه عموم اینقدر ترشی نخور واست خوب نیست کلی سر به سرش گذاشتم. بعدشم که غذا خوردیم یکم چرت زدیم، میوه خوردیم و مهمونا رفتن.
ازین تاریخ یعنی عصر 26 اسفند دیگه کسی رو ندیدم تا ساعت 23:50 شب 29 اسفند که اول گفتم.
من داشتم تو تختم میخوابیدم که موبایل بابام زنگ زد. تو خواب و بیداری صدای لرزون پدرم رو شنیدم و رفتم تو راه رو جلوی در اتاق خوابش.
چی شده بابا؟ عمه ات بود.
خب چی گفت مگه؟ گفت خودتو برسون که رضا (عموم) تموم کرده.
من و پدرم کاملا توی شک بودیم و واقعا نمیتونستیم بفهمیم چه اتفاقی افتاده. تا اینکه جمع کردیم و وسایل ضروری رو بداشتیم و یک ربع بعد راه افتادیم به سمت درمانگاه شهرستان نزدیک روستا (عموم بعد بازنشستگی خیلی تو ویلای روستاش زندگی میکرد).

وقتی رسیدیم دیگه همه چیز تموم شده بود. زن عموم + عمه ام + دختر عموم (که زن داداشمم میشه) داشتن گریه میکردن. جسد عموم تو اتاق بود و نگهبان نمیذاشت بری داخل.
ساعت 1 شب بود. بابام هنوز تو شک بود. برادرش از وقتی به دنیا اومده توی همه لحظات کنارش بوده، حتی با هم از روستا به زاهدان مهاجرت کردن و بعدش از زاهدان به بیرجند.

من تا حالا هیچ وقت گریه پدرم رو ندیده بود.
دیگه نمیشد دست رو دست گذاشت. زنگ زدم به یکی و گفتم وانت بیار باید جسد رو ببریم روستا. رفت و وانت و تابوت رو اورد و جسد رو بردیم توی خونه عموم گذاشتیم.

خونه ای که وقتی داشت میساخت من میدیدم با چه شور و شوقی برای تک تک دیوارهاش و جزئیاتش زحمت میکشه. خونه ای که بعد از 35 سال کار سخت بلاخره بازنشسته شده بود و برای خودش ساخته بود.

خونه ای که توی باغچه اش با عشق، درخت هلو، سیب، زردآلو و کلی درخت دیگه + گل های متفاوت کاشته بود و وقتی تابوتش رو بردیم توی خونه اش ساعت 3 شب بود.

باورش سخته ولی خودش کمتر از 12 ساعت پیش همه این باعچه رو آب داده بود و گل های نرگسش رو حرس کرده بود.

من خیلی گریه نمیکنم و تا اینجای کار هم گریه نکردم. ولی وقتی این گل‌ها رو دیدم دیگه بغضم ترکید. ازین فکاهی بودن دنیا
ازین پوچی و نابودی حتمی همه ما

هوا تقریبا روشن شده بود من رفتم توی باغچه و این گل ها رو دیدم. صدای شیون از خونه میومد. و منم واقعا از این همه مسخرگی دنیا داشتم گریه میکردم.
این عکس رو از گل ها گرفتم. بعد هم کندمشون و بردم روی تابوت عموم گذاشتم.
دیگه گل ها صاحبی نداشت که بخواد از کندشون عصبانی بشه.
شاید اخرین باری بود که صاحبشون میتونست زندگی ای که بعد 55 سال سختی ملالت بار (به دنیا اومدن توی یک خانواده به شدت فقیر روستایی و ساختن زندگی) تجربه اش کنه.

من همیشه پوچ گرا بودم ولی بعد از چند درجه بیشتر دنیا برام بی معنی و بی رنگ شد. تقریبا هر روز این عکس رو میبینم و تمام لحظات یادم میاد

فردای اون شب که عموم رو بردیم غسالخانه روستا. دقیقا 4 ساعت مونده به سال تحویل داشتم با شیلنگ آب بدن عریانش رو میشستم و صورتش رو قریب به یک ساعت مییدیدم.

تو همون صبح هم داداشم، سعید، رو بعد از دو سال دیدم! نمیدونستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت

فقط یادمه اولین کاری که بعد از دو سال دیدم هم کردیم شستن بدن تنها عمومون و فرو کردن پنبه توی بینیش بود.

و بله آخرین باری که من دیدمش سر همون سفره بود و حتی یک درصد هم فکر نمیکردم آخرین بار باشه.

و احتمالا خودش هم فکر نمیکرد این آخرین باری هست که داره توی باغچه رویایی خودش گل های نرگسش رو آب میده و نگاه میکنه. و قراره برادر زاده اش این گل ها رو نیمه همون شب روی تابوتش بذاره
هیچ وقت فکر نمکیردم اینقدر این گل نرگس روی من موثر باشه. هر وقت میبینمش گریه میکنم. مثل الان

هستی چه بود؟، قصهٔ پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی
ای هستی من و مستی تو، افسانه‌ای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی؟
ز هستی، نصیبم بود درد بی نهایت
چنان نی، ندارم سر شکوه و شکایت
چرایی غمین، اقامت گزین به درگاه می‌فروشان
گریز از محن، چو من ساغری بزن، ساغری بنوشان!
هستی چه بود؟، قصهٔ پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی
ای دل، چه ز جانم خواهی؟، ای غم ، ز چه جانم کاهی؟
ترسم که جهانی سوزد، از دل چو بر آرم آهی
به دلم نه هوس، نه تمنا باشد، چه کنم که جهان همه رویا باشد!
بگذر ز جهان همچون من، افشان به جهانی دامن
بزمم سیه اما سازم جمع دگران را روشن
هستی چه بود؟، قصهٔ پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی
ای هستی من و مستی تو، افسانه‌ای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی؟
Picture of محمدرضا مزیدی

محمدرضا مزیدی

دکتری داروسازی دانشگاه علوم پزشکی تهران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *