یک واقعیتی که هست این هست که من دراین 2 سال آخیر خیلی علاقه بیشتری به تنهایی پیدا کردم نسبت به محمدرضای 2 سال قبل. من این روزها میتونم روزها و حتی هفتهها تنها باشم. تنهایی کافه میرم، سفر میرم، سینما میرم، پیاده روی میکنم، به دنیا نگاه میکنم. در صورتی که قبلا نمیتونستم این کار رو بکنم.
به نظرم باید پذیرفت که تنهایی یک مشکل نیست. بلکه تنهایی، درست مثل مرگ، یک حقیقت محض در این دنیاست که هر چه زودتر قبول کنیش کمتر زجر میکشی. همچنین کمتر تلاش بیحاصل میکنی برای رها شدن ازش
تلاشهای مثل پیدا کردن پارتنر، عاشق شدن، بچه دار شدن، ازدواج کردن، دوستی و… همه و همه تلاشهای هستند که اکثر آدما انجامش میدن تا از تنهایی رها بشن ولی واقعیت اینه که ما هیچ وقت نمیتونیم با اینها، خلاء تنهایی رو رفع بکنیم.
نشون به اون نشون که اکثر عشق ها شکست میخورن، اکثر آدم ها از یک سنی به بعد از بچه هاشون توقع دارن تا بهشون توجه کنن، اکثر آدما دچار فرسایش روانی با دوستان، فامیل، همکار و اجتماع اطراف خودشون میشن.
غافل ازینکه این ذات ارتباط هست و ما نباید از این ارتباطات خودمون توقع زیادی داشته باشیم. ما باید تنهایی رو بپذیریم و بدونیم که همیشه با ماست و راه فراری ازش نداریم.
حالا وقتی پذیرفتیم میتونیم یک ارتباط (از هر نوعی) رو خیلی اصیل تر شکل بدیم. مثلا میخوای بچه داشته باشی؟ اره داشته باش ولی توقع نداشته باش که چون تو بزرگش کردی اون هم به تو توجه کنه. بلکه بهش خوبی صرفا چون تو ازین کار لذت میبری.
میخوای عاشق شی؟ بشو و بدون هیچ تضمینی و دلیلی برای اینکه معشوقت برای همیشه کنارت بمونه نیست و ممکنه بره. تو خوبی میکنی ولی نه برای اینکه اگه اون بره تو نابود میشی. بلکه خوبی میکنی، عشق میورزی برای اینکه از نفس این کار لذت میبری. واگر اون فرد بره تو همچنان با تنهایی خودت لذت میبری.
آره خب این در ذات همه ما هست که نیاز به توجه داریم. در واقع ریشه در تکامل ما داره چون اینطوری وقتی توجه بیشتر سمت ما باشه شانس بقای ما بیشتر میشه. در واقع مغز ما طوری تکامل یافته که تأیید جمع رو بهعنوان نشانه امنیت و بقا ارزشگذاری کنه.
یک دلیل دیگه اش هم شرطیسازی اجتماعی هست، در واقع ما از بچگی، تحسین و تأیید رو بهعنوان پاداش گرفتیم، پس ناخودآگاه دنبالش میریم.
و یکی دیگه از دلایلش هم اینه که ما عزت نفس خودمون رو بر اساس دیدگاه دیگران کسب میکنیم.
شکی در این نیست که پذیرش تنهایی باعث میشه اصیل تر باشیم و کارهامون رو فقط به خاطر نفس اون کار انجام بدیم و نه عواقب آن ها
ولی یک نکته ای هست و اون هم اینکه گاهی انگار ما نیاز داریم که به بقیه بگیم: ببین من چقدر از تنهایی خودم لذت میبرم!!
مشکل این نیست که میل به اثبات داریم بلکه مشکل اینه که معیار آرامش و رضایتمون رو به دست دیگران میسپریم.
یعنی اگر امروز تحسین بشیم، حس برنده بودن داریم، ولی اگر دیده نشیم یا نقد بشیم، تزلزل پیدا میکنیم.
این وابستگی ما رو از «زندگی درونی و اصیل» که گفتم، میکشه به سمت «زندگی برای نمایش».
به نظرم گاهی میتونیم وقتی از تنهایی لذت میبریم به این خودآگاهی برسیم. وقتی تا این میتونی به زندگی بهتر نزدیک بشی، حیفه که این آخرین و عمیق ترین مورد رو انجام ندیم و تلاش هامون رو به باد بدیم.
شاید پرسیدن هر روز اینکه: آیا امروز تونستم یک قدم به استانداردهای شخصی خودم نزدیک بشم خیلی در این امر کمک کننده باشه.
یا سنجیدن موفقیت با نفس کار و نه واکنش دیگران به این کار
یک کار دیگه ای هم که میشه کرد به نظرم اینه که دو دسته فعالیت داشته باشیم:
1. فعالیت هایی که فی نفسه ازشون لذت میبریم: مثل پیاده روی، موزیک، مطالعه، سینما و کافه و… و این کارها رو به کسی نگیم
2. فعالیتهایی که برای جمع انجام میدیم: مثل پوشش، بیزنس، پول خرج کردن و درآورن و..
وقتی کاری رو در «دایره نمایش» انجام دادی، به خودت یادآوری کن که واکنش دیگران، بخش غیرقابل کنترل ماجراست.
میتونی موفقیت رو صرفاً به «انجام درست کار» گره بزنی، نه میزان تحسین.
به قول پاسکال: همه مشکلات بشر از این ناتوانی میاد که نتونه در یک اتاق، آرام و تنها بنشینه.
